آخرین ارسال های انجمن

عنوان مطلب تعداد پاسخ ها تعداد بازدید ها آخرین پست دهنده
عقرب روی ریل اندیمشک یا از این قطار خون می چکد 0 282 admin
در بغداد 0 177 admin
نوکاپ 0 188 admin

مشغول

گوشی موبایل رو قطع کردم به شدت عصبانی بودم.
بی اختیار روبه همکارم شروع کردم به قر زدن...
دختر من درساش همه عالیه. تو خونه هیچ رفتار ناشایستی نداره  اتاقش رو خودش مرتب میکنه از دیوار صدا بیاد از دختر من در نمیاد اون وقت مدرسه این همه شهریه میگیره بازم معلوم نیست سر چه چیز بی خودی زنگ میزنن به ادم..
همکارم که پشت میز بغلی نشسته بود پرسید: مگه چی گفتن؟
- اینقدر شعورشون نمیرسه که مادر پدر شاغلن نمیتونن هی بیان  مدرسه و خورده فرمایشات شماها رو براورده کنن...
همکارم گفت: ول کن بابا اینقدر حرص نخور. 
نفس عمیقی کشیدم و گوشی موبایلم رو برداشتم و به شوهرم زنگ زدم.
بعد از جند بار رد کردن اخر جواب داد.
با عصبانیت داد زدم: چرا جواب نمیدی؟  شاید کار واجب داشته باشم.
شلوغم. نمیدونی سرکارم 
- کارت واجبتره یا من؟ ..‌ 
- دست من قطع بشه خوشحال میشی؟ پای دستگاهم دیگه ... 
با دلخوری گفتم: از مدرسه زنگ زدن گفتن بری مدرسه.
با تعجب و ناراحتی پرسید: من؟!
- آره.. مگه تو باباش نیستی؟ یه بارم تو احساس مسئولیت کن برو ببین چی کار دارن.
- من نمیتونم دیر برم. من یه نفر سر کار نباشم کل کار میخوابه همه معطل میمونن. خودت مرخصی بگیر برو.. پول کم کردن حقوقتو من میدم ...  
از این حرفش به شدت عصبانی شدم وقطع کردم.
 تا پایان ساعت کاری فکرم مشغول بود. 
وقتی رسیدم خونه رفتم اتاق ستاره . بچم بالای سر دفتر مشقش خوابش برده بود و ظرف غذاشم کنارش خالی بود. 
با دیدنش لبخند روی لبم نشست. به خودم افتخار کردم. بچم خودش همیشه احساس مسئولیت میکنه با اینکه فقط هفت سالشه اما همه کارشو انجام میده. یه متکا گذاشتم زیر سرش و ظرفش رو بردم آشپزخونه.
لباسمو دراوردم و برای خودم چایی دم کردم.
صبح بچمو بردم مدرسه دوید رفت تو صف. منم رفتم تو دفتر تا با مدیرش حرف بزنم.
- سلام خانم دهقانی. من مامان ...
- سلام خانم میرزایی.. خوبید؟
خانم غلامی که روی صندلی نشسته بود لیوان چاییشو گذاشت روی میزو اب دهانش را قورت داد از جا بلند شد و سمت من اومد.
- سلام خانم میرزایی احوال شما لطفا به دفتر من تشریف بیارید.. 
از خودم میپرسم مگه چی شده؟ آخه خانم غلامی مشاور مدرسه بود 
پشت میزش نشست و من روی صندلی روبه روش گفت: راستش ستاره جون یکم با بچه ها فرق داره. الان ۶ ماه از مدرسه ها گذشته نه با کسی دوست شده نه با کسی حرف میزنه... تو خودشه... حرفش رو قطع کردم: خوب بچم آرومه. درونگراست.  از بچه گی همینطور بود.. تنها مینشست برای خودش یه گوشه یا بازی میکرد یا نقاشی میکشید... 
- نه ببینید خانم میرزایی من با ستاره جون حرف زدم... به شدت منزویه درواقع افسردست...احساس میکنه کسی دوستش نداره و همه ازشون بدش میاد برای همین نمیتونه با کسی ارتباط برقرار کنه..
-  خب الان باید چی کار کنم؟ - بهتره بیشتر بهش توجه کنید محبت کنید باهاش وقت بگذرونید.
- من که تا ساعت ۵ عصر سر کارم بعدازظهرم تازه از سر کار میام به درسهای ستاره کار خونه پخت و مز میرسم. دقیقا دیگه چجوری باید محبت کمم؟ پدرشم نه ۷ شب سر کاره وقتی میاد پای تلویزیون و گوشیه پیگه خستم... 
- خب به هر حال تو همون تایمی که خونه اید بیشتر وقت براش صرف کنید حرفهاشو بشنوید تماس فیزیکی آغوشی نوازش داشته باشید با هم بیرون برید دیدارهای خانوادگی که لا بچه های اونها بازی کمه حرف برنه.. یا  براش دوست پیدا کنید که شما ببریدش خونشون یا بیاریدش خونتون یا برید مثلا تو فضاهای عمومی مثل پارک که با بچه ها اونجا دوست بشه... 
- ما گاهی وقت کنیم خانوادگی بیرون میریم.. رستوران شهربازی... 
- به هر حال بهتره با یه مشاور بیرون از اینجا در ارتباط باشید ...‌ 
وقتی سر کار میرفتم تمام مدت به حرفهای مشاور فکر میکردم اصلا این کلمه کمبود محبت و توجه یه جوری بار دلم شده بود که اصلا از فکر و دلم بیرون نمی رفت .. .اونم من که تمام فکر و خیالم فقط ستاره و  شادیش و رفاهش بوده همیشه... من هر کاری برلی ستاره کرده بودم حتی به قول مشاوره آغوش و بوس و نوازش.. دیگه توجه یا محبت چه معنی دیگه ای داره... 
اصلا به این حرفها نیست احتمالا ستاره بلد نشده دوست پیدا کنه .. همون باید براش دوست پیدا کنم ... 
این تنها تو خونه موندن تا وقتی برسیم خونه احتمالا باعث شده به تنهایی عادت کنه و نتونه با کسی دوست بشه
به سر کار که رسیدم و پشت میزم نشستم. اول گوشی رو از توی کیفم دراوردم... 
و اگهی توی دیوار نوشتم: 
خانم پرستار با دختر ۷ ساله... 
یه خانم برای پرستاری از  دختر ۷ ساله که حتما خودش دختر ۷ ساله داشته باشه از ساعت ۷ صبح تا ۵ بعدازظهر با حقوق کافی...  
تحصیلات و سن برام مهم نیست فقط همینکه دختر ۷ ساله داشته باشه کافیه اگرم چند تا بچه داشته باشه ایرادی نداره... 
همه بچه هاشو میتونه با خودش بیاره. 
در صورت داشتن این شرایط پیام بزارید ...



[ چهارشنبه 15 آذر 1402 ] [ 0:47 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

سفر۱۱

دفتر مجازی جلوم بازه و مینویسم هر چند نوشتن روی کاغذ قبلنا به چیز دیگه بود صدای خش خش قلم روی کاغذ...
ولی خب ویرایششم سخت بود و کلی هم کاغذ و چوب و درخت حروم میشد ...‌
حالا سه تا بچه دارم ریحانه پریسا و مبینا 
ریحانه بزرگتره بعد مبینا و کوچکتر از همه پریساست.... 
پنجره بازه کلا همه درها و پنجره ها بازن و باد برگهای زرد پاییزی رو با خودش تو میاره 
هوا خنکه و میزنه زیر بوی آش که توی قابلمه قل قل میجوشه و بوش رو همه جا پخش میکنه
سه تا دخترا  هر کدوم مشغول کارین... 
امروز پنج شنبه بود و طبق روال هر هفته رفتم اوردمشون خونه... سه تایی باهم خوشن با خودشون سرگرمن درس میخونن حرف میزنن گاهی دعوا میکنن صلحشون میدم گاهی بازی میکنن من اشپزی میکنم سفره میندازیم بازی های دسته جمعی میکنیم  بدمینتون شطرنج دبرنا 
گاهی پارک و سینما و تئاتر میریم  خرید میریم ... 
و جمعه هم بر میگردن به پرورشگاه وقتی هم تعطیلای طولانی داشته باشن سفر میریم ... 
هم خوش میگذره هم در طول هفته به برنامه های کاری خودم میرسم اگرم نخوان بیان اجباری نیست ولی تا حالا پیش نیومده
به نظرم بچه ها بهتره خواهر و برادر داشته باشن طعم خواهرو برادر و بعدهام  عمه عمو خاله دایی بچشن
ولی خب با این شرایط اقتصادی شدنی نیست جدا از اقتصاد خود تربیت بچه ها انرژی و وقت کافی میخواد و وقتی جمعیت زیاد باشه مادر پدرا وقت و انرژی کافی ندارن که به تربیت همه بچه ها برسن و ناخوداگاه ممکنه یکی دو تا از بچه ها از توجه از محبت از رسیدگی جا بمونن و بعدها خلا پیدا کنن و این خلاها تو بزرگسالی خیلی تاثیرات زیادی تو شخصیت اجتماعی، شغل، انتخاب دوست، حتی انتخاب رشته و تحصیلاتشون داره کلا ممکنه حتی مسیر زندگیشون رو تغیر بده در حالیکه مثلا اگر همون به دونه بود بهتر میشد ...  
غیر از اون طبیعتم هست تمام کوهها و جنگلها خراب شدن تا برج ها ساخته باشه تا همه صاحب خونه بشن که نیستن 
خونه های تک طبقه همه تبدیل شدن به برج  و خیلی از کوهها و جنگلها زیر این ساختنها گم شد ...
به هر حال این بچه ها تا وقتی اینجا هستن حداقل تنها نیستن...

امشب یلداست جشنهای ملی رو خیلی دوست دارم اینکه همه دور هم جمع میشن خیلی قشنگه حس و حال خوبی داره 
خوبی جشن های ملی اینه که از چند وقت قبلش جنب و خروش تو مردم مشخصه مثلا نوبت ارایشگاها زیاد میشن و شلوغن یا تو پاساژا و خیابونهای که نقش بازاری رو دارن شلوغ تر میشه تهران رو این روزها خیلی دوست دارم به خاطر همین شلوغیاش و جنب و خروشش 
البته اگر این الودگی هوای تهران بزاره 
گاهی دلم میخواست دستمال بر میداشتم و مثل گردو غبار خونه که پاک میکنم اسمونم پاک میکردم رنگش باز  میشد ابی روشن... 
هوای ما هم تازه میشد .. 
تهران رو مثل شهر ارواح یا شهر یخی دوست ندارم 
روزهای تعطیل که چند روز پشت هم تعطیلی هست مثل نوروز یا تعطیلای چند روزه تهران شهر ارواحه... سوت و کورو خلوت.... بعضیا دوست دارن. اما من نه .
وقتی هم جو های سیاسی حاکم باشه تو شهر میشه شهر یخی مردم عبوس ترسان عصبی و بداخلاق که از قیافه هاشون مشخصه مثل همین چند وقت پیش که مردم به خاطر بی حجابی مبارزه میکردن و از یه ساعتی نیروهای امنیتی حمله ور میشدن تو خیابونهای اصلی خود من و خیلیهای دیگه میچپیدیم تو خونه از ترس... وقتی هم تو خیابون بودیم به هر دلیلی با دیدن قیافه نیروهای امنیتی عصبانی میشدیم و نارحت .... 
 یهو دلشوره میگیرم ریحانه با کی چت میکنه؟ میخنده... نکنه پسره ... تو این سن زوده ...
اگر چه سنشه ... 
تازه براش گوشی خریدم. همه دارن. منم براش گرفتم اگر چه نمیتونه ببره پرورشگاه و باید بزاره خونه و بره 
پا میشم گوشی رو برمیدارم میرم تو اینستا رو بزارم میکنم روی یکی از کلیپها
و کمی بعد میخندم 
بعد میگم اینو دیدی؟ ... 
میگه اره 
چه زود همه چی نصب کرده من ندیده بودم 
خیلی زود یه کلیپ نشونم میده و از صفحه مشخصه یه گروهه .. 
می خندم و میگم گروه چیه ... منم عضو کن 
نمیشه دوستامن ... 
پس اون اسما چیه پسرن؟
با تعجب نگام میکنه دوست پسرای دوستامن 
از کجا؟
از مدرسن دیگه  ...
با خودم فکر میکنم باید از همین الان هر از  گاهی تشخیص ادمهای خوب و بد رو بهش یاد بدم اگر چه خودشون مشاور دارن ولی منم وظیفم حکم میکنه که بگم 
تا اگرم یه روزی خواست مرد زندگیشو انتخاب کنه هر اشغالی رو چون نره رو به جای مرد اشتباه نگیره ... 
ولی واقعا مرد خوب چه مشخصاتی داره؟ ... چون خوب من داریم خوب اون داریم ...  ممکنه یکی خوب اون باشه خوب من نباشه... 
یکی خانواده خوبی داره اما خودش اش و لاش و دربه در رفیق باز و الکلیه... یکی خانواده نداره اما خودش جنم داره درس خونده خودش به جاهای خوب رسونده 
یکی پولداره اما دخترا براش عروسکن هر بار با یکب عروسک بازی میکنه 
یکی پولداره اما با شخصیت و پابند به اصول اعتقادی سالمی هست 
یکی فقیره ولی سرش تا اخوره اینو اونه 
مهم نیست فعلا ...بهتره بهش فکر نکنم همینطوری که اون رشد میکنه منم به باهاش رشد میکنم و این اطلاعات رو بعدا پیدا میکنم ...
سعی میکنم ذهنشو منحرف کنم به سمت اهداف و چیزهای مهمتری تو زندگی.. 
خودت از همه چی مهمتری اینکه به استعدادهات توجه کنی تو زندگیت کاری کنی که انسان موفقی باشه  تا به جاهای خوبی تو زندگبت برسی که وقتی یه روزی به خودت نگاه می‌ کنی و به اونچه هستی افتخار کنی و پشیمون نباشی از کارهایی که تو زندگیت برای خودت نکردی یا کردی ... 
مثلا نمرهای موفقی بگیری تو زبانت تو کلاسهای دیگه نقاشی موسیقی ... 
به هر چی علاقه داری... 
پسری که  دختری رو برای سرگرمی بخواد فایده نداره سرگرمیش که تموم شه ولش میکنه و نفر بعدی  اولش به حرفهام توجه نمیکنه اما به مرور سرش رو از گوشی بر میداره با تعحب نگاهم میکنه
 از قبافش معلومه که داره میپرسه چرا این حرفها رو میزنم
میگم وقتی بزرگ شدی یه روز به این چیزها فکر میکنی به خودت میگی اگر چه کاری تو زندگیم میکردم برام بهتر بود خوشحال تر بودم راضی تر بودم ... 
اون وقت جوابی که به خودت میدی این نیست که شوهر کردم ... 
میگی شوهر خوبی انتخاب کردم که بهم وفاداره که تو مریضی غصه شادیم کنارمه با هم زندگی رو می چرخویم .... بچه ها خوب بزرگ میکنیم..

تازه وقتی بزرگ شدی مدام علاقه مندیات میاد جلوی چشت و به خودت میگی ای کاش رفته بودم دنبالش 
دیدم مثلا یکی پیر شده گفته کاش  میرفتم گیتار یاد میگرفتم اگر چه هیچ وقت دیر نیست ولی ادم تو جوونی خیلی سریع همه چیزو یاد میگیره تا تو پیری .. اگر ظرف یه هفته همه نتها رو بتونه حفظ کنه تو پیری ممکنه یکسال زمان ببره 
پس الان تمام توجهت به موفقیتهات و علاقه هات باشه...  برای شوهر کردن پیدا کردن خیلی زوده ...
دخترایی که اسباب بازی پسرا هستن ضربه روحی زیادی میخورن... 
چون به هر حال عشق ایجاد میشه... 
لبخند میزنه میگه اره دیگه
حالا من چشمام گرد میشه ناخواداگاه دلم میخواد گوشی رو از دستش بکشم.. 
ادم وقتی بچه دیگرونه راحت میگه میره تجربه میکنه و بر میگرده و از تجربش درس میگیره دیگه تکرار نمیکنه
 اما وقتی بچه خودشه از اعماق وجودش دلش نمیخواد ضربه بخوره خورد شدنشو ببینه  له شدنش رو ببییه دلش نمیخواد گریشو افسردگی ببینه دبش میخواد خوشحال باشه انتخاب خوب بکنه و تو زندگیش موفق باشه 
شاید بتونه تو چیزای کوچیک که ضررو زیان چندانی نداره بزاره بچهخودش بره تجربه کنه اما  نه هر چیزی رو 
تو بعضی چیزا که ادم میدونه ممکنه زیا جدی باشه تمام تلاششو میکنه زمین و زمان رو به هم می دوزه که جلوی اشتباهشو بگیره 
اما به خودم میگم همه نوجونها عاشق میشن اما این مهمه که چه عکس العملی داشته باشن معمولا کسایی که تو رابطن عشق بدتری دارن و ضربه میخورن نه کساییکه دورادور عاشقن...

بعد میخندمو میگم ولش کن بیا بیرون 
گفت عه نمیشه که وسط حرف زدنیم 
ازشون خداحافظی کن بگو باید برم کار دارم 
دست پیزنم و بلند با خنده و هیجان به بچه ها میگم پاشیم بریم وسایل یلدا درست کنیم
 گوشی خودمو خاموش میکنم کنار میزارم 
 کی دوست داره ادم برفی درست کنه ؟
ناراحت میشه اما چیزی مینویسه و خاپوش میکنه
پبینا میپرسه با چی؟
با یونولیت. الان وسایل یلدارو میارم میخوام وسایل سفره بسازیم و بعدم بچینیم...

به هر حال بچه ها بزرگ میشن و ازدواج میکنن زندگی مستقل تشکیل میدن و یا راه خودشوتو میرن دلیلی نداره منم زندگی خودمو کنار بزارم همون تربیت مهمه بچه ها هر چی زیر بنای ذهنیشون قویتر شده باشه تو باد و طوفانها محکمتر میمونن 
همون مسیر درست و انتخاب خوبه که مهمه .... که خب همیشه هم شدنی نیست ما انسانیم و انسانم محدود و امکان اشتباهش هم هست ....
 دیدم خیلی دخترا دوست پسر دارن درسشونم میخونن بهترین رشته دانشگاهم قبول میشن به این نیست که دوست پسر نداشته باشه تا درس خون بشه به ذهنیت خود بچه ها بستگی داره که چطوری ساخته شده باشه
  و با چه اهداف و ارمانهایی پر شده باشه 
اگر چه اینها کلی هست همه گانی نیست نسخه ثابتی برای هرکسی نیست 
چون خیلی هام هستن که خیلی خود ساخته هستن خانواده درست درمونی نداشتن که بخواد براشون خط و مسیر نشون بده درست و غلطی یاد بده.... 
نمیشه قانون کلی وضع کرد برای همه 
چون یکی درس نمیخونه مدرکم نداره تو کارهای دیگه موفقه و موفقیت اجتماعی یا مالی داره...
یکیم مدرک داره یه کار بی ربط به مدرکش داره یعنی سالهای درس خوندنش هیچ .... 
یه وقت میبینی اونی که دوست پسر بیشتری داره انتخابش دقیقتر میشه در اخر شوهر بهتری انتخاب میکنه 
یه وقتم میبینی که اونی که دوست پسرم نداشته ازدواج میکنم زندگی خانوادگی خوبی داره ... 
پس کلا هیچ قانون کلی در کار نیست ..

به هر حال ممکنه دختری تا بزر گ شه درس بخونه سر کار بره و بخواد کیس مناسب ازدواجشو پیدا کنه یا نکنه 
ممکنه دوست پسرهای مختلفی پیدا کنه تا بتونه خوب و بدشو تشخیص بده یا ممکنه حتی ضربه عشقی هم بخوره همهه اینا بستگی به خود  ادمها داره به خونواده ها اعتقادات و خیلی چیزهای  دیگه و هر بچه ای هم گوش به حرف بزرگتر از خودش نمیکنه



[ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:58 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

رزمنده

لباس رزمنده ها تنش بود و توی گرمای هوا چفیه بسته بود دور سرش 
زمین را شخم میزد و  و به جایش شقایق میکاشت ... 
مین ترکید و خونش پاشید روی شقایقها



[ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:45 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

هلیا

هلیا ۷ سالشه گفت من امروز خیلی انرژی دارم 
گفتم ماشالله تو همیشه انرژیت زیاده 
-نه امروز مثل گوشی زدنم تو شارژ 
_ خندیدم من چطوری شارژ میشم؟
_ تو دیگه پیری  مثل گوشی های قدیمی که دیگه شارژ نمیگیرن... 😄
 
اگر چه من از مرز ۱۳ سالگی اون ورتر نمیرم 
ولی خب ادم وقتی سنش کمه دیدگاهش با وقتی که مثلا ۵۰ سالشه فرق میکنه همینطورم چیزی که تو بچه گی براش ارزش داره و به وجدش میاره دیگه تو مثلا ۵۰ سالگی به وجدش نمیاره چون ارزشهاش و دیدگاهش نسبت به خیلی چیزها متفاوت میشه 
ولی من همچنان ۱۳ سالمه


[ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:45 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

سفر۱۰

پریسا داد میزد من بابا میخوام خانواده میخوام منم مثل بچه های دیگه میخوام با خانوادم برم پارک سینما .. دسته جمعی بریم رستوران چیزی بخوریم خواهر میخوام برادر میخوام .. و گریه میکرد 
منم با تعجب فقط نشسته بودم روی صندلی ناهار خوری و دلیل کارهاشو نمیفهمیدم یعنی این یه بهونه گیریه برای رسیدن به خواسته و  چیز دیگری هست..
یا  داره نیازهاشو فریاد میزنه 
پریسا  گریه کنان ادامه داد من میخوام برگردم پیش بچه ها حداقل اونجا تنها نبودم و حوصلم سر نمی رفت
تو فقط یه امروز خونه موندی ها برو تلویزیون روشن کن
نمی خوام روزی که میخواستم بیام اینجا فکر میکردم قراره خانواده داشته باشم خوشبخت باشیم مثل بچه های مدرسمون میان تعریف میکنن خانوادگی میرن مهمونی میرن مسافرت بچها رو بعضی هاشون باباهاشون یا  ماماناشون میارنشون مدرسه
 از قیافش معلوم بود که میخواد چیزهایی که گفت رو براش فراهم کنم مثل لباس کیف یا چیزای دیگه که براش میخرم
گفتم کاریش نمیتونم بکنم ما دو نفریم... 
فکر کنم مهمونی رفتنامون خونه دوستام خواهرو برادرام و دیدن زندگی اونها و به قول خودش شنیدن خاطرات دوستاش تو مدرسه روی ذهنش اثر گذاشته 
البته حق داره بچه خانواده میخواد.. 
 اونم خانواده خوب و صمیمی خانواده ای که توش مهر پدر و مادری و همسر داری باشه تا بچه بتونه تو خانواده سالم خوب رشد کنه ... 
بچه های مادرای مجرد  با هزار جور کمبود بزرگ میشن که یکیش ممکنه کمبود محبت باشه چون مادر به خاطر شاغل بودن و کار خونه وقت رسیدگی به بچه رو نداره یا مهدن یا پیش پرستار یا خونه مادر بزرگاشون... 
ولی خب بچه ها این موضوع رو به مرور که بزرگ میشن شرایط رو میپذیرن... 
از هر بچه ای که بپرسن که دوست داره مادرو پدرش جدا بشن میگن نه هیچ بچه ای دوست نداره پدرو مادرش جدا زندگی کنن و بین این دو اواره باشن از لحاظ احساسی هم بچه های طلاق نصف میشن یه بار پیش مادرن یه بار پیش پدر گاهی هم پیش مادربزرگا... از لحاظ تربیتی هم هر کدوم به روشهای دلخواه خودش با بچه رفتار میکنه و بچه ها از لحاظ تربیتی و درست و غلطی هم سردرگمن تا وقتی بزرگ یشن و خودشونو پیدا کنن ... ولی خب بچه ها چاره ای ندارن تصمیم و شرایطی هست که بزرگترا به دلخواه خودشون برای بچه ها حاکم میکنن ... 
گفتم حالا گریه نکن .... .بیا یه چیزی بخور بعدش بریم پاساژ گردی 
گفت نمیخوام 
سینما ؟
پارک؟
اه... نمیخوام و مشتشو محکم کوبید روی فرش..
میخوای بری بچه های پرورشگاه رو ببینی... 
 حق حقش اروم شد و گفت اره ...
تو ماشین گفتم ما از این به بعد همین دو نفریم و نمیتونیم کاریش کنم.. 
ولی من دو نفری دوست ندارم
مگه  قبلا نمیدونستی که قراره فقط با من زندگی کنی؟ 
چرا.. اما گفتن بهم بعدا خانواده میشین
خب اشتباه کردن گفتن
چقدر بدم میاد از اینکه به بچه ها حق انتخاب نمیدن گاهی اصلا ادم حسابشون نمیکنن برای خواستشون ارزش قایل نیستن 
بچه دلش خانواده میخواسته برای چی فرستادینش پیش من .... 
اصلا حرفی برای گفتن نداشتم حتی برای دلداری ...
میشد سرگرمش کنی بریم پارک بریم یه کار هنری انجام بدیم ولی هر سرگرمی موقتی بود 
گفتم اگر خانواده میخواهی یه راه بیشتر نداری اونم اینه که برگردی پرورشگاه و منتظر یه خانواده باشی تا بیان به سرپرستی بگیرنت پیش من بمونی هیچ وقت برات خانواده ای پیدا نمیشه ولی همینایی که دیدی تو این مدت رو داری... 
ولی اگر بری اینا رو از دست میدی  ممکنه هیچ وقتم خانواده ای برات پیدا نشه ولی خب یهو دیری شد و خانواده ای اومدن بردنت
 این  تصمیم برای بچه ۷ ساله شاید سخت باشه
ادامه دادم اما من میتونم بیام بهت سر بزنم در هر حال کلاسایی که میری رو بازم میفرستم بری ..‌ 
یا هر وقت تعطیلی بود میام دنبالت بریم سینما یا پارکی جایی  اگر خانواده پیدا شد که هیچ ولی اگرم پیدا نشد ن همونجا میمونی تا ۱۸سالگی 
بعدش خواستی دوباره میتونی برگردی پیشم البته گر باشم ...
رفتی برای ریس اونجا خواسته هاتو بگو حرفاتو بزن  نه بترس و نه خجالت بکش...
عجیب نبود نتونه به سرعت تصمیم بگیره باید بهش فرصت میدادم... 
گفتم وقت داری خوب فکر کنی تصمیم بگیری هنوز تا پایان مدت آزمایشی چند هفته وقت داری... 
آخرین جملش این بود میخوام برم حداقل اونجا تنها نیستن در ماشین رو بست و رفت ....
باز فقط صدای تلویزیون میاد و گاهی و 
کتاب خوندن و نوشتن و کامنت خوندن...
جای خالی پریسا  توی این سکوت خیلی زیاده کاغذهامو رو هم میچینم و با یه لیوان چایی بر میدارم میرم رو بالکن و میشینم پشت میز چایی و نم نم میخورم  میرسم به تفاله اخرش هورتی تهش رو سر میکشم طوریکه تفاله ها بچسبه به دور تادور لیوان شیشه ای... 
گاهی اوقات که هیچ کلمه ای نمیتونه احساستو بگه نقاشی بهترین کاره .. .روی تفاله ها نگاه میکنم و تصویر تک تک شکلها رو روی کاغذ میکشم در حالیکه قطرات اشک روی کاغذ میچکه و چشمم دو دو میزنه...



[ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:41 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]